یک شروع خوب ... [پست ثابت]

 

به تماشا سوگند ...

 و به آغاز کلام ...

 آفتابی لب درگاه شماست

 که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد !   

                          

 شاید در دنیا هیچ کاری را به اندازه نوشتن دوست نداشته باشم و هیچ چیز در دنیا

 مثل نوشتن ارامم نکند و بهم اعتماد به نفس ندهد ....

 باز مثل همیشه این کاغذ سفید ، صفحه سفید یا حتی چند قسمت سفید لابه لای نوشته های یک 

 کاغذ قبلا سفید!، یک قلم یا نزدیکترین خودکار زوار در رفته ی افتاده بر زمین ، به من ....یا حتی

 دکمه های نه چندان تمیز یک صفحه کیبورد و یک ذهن در حال انفجار....

همین.

 همین سه چیز .... یعنی   نوشتن ....

 یعنی خنثی سازی همان ذهن در حال انفجار....

 سبک نوشتن این بار فرق می کند ،امروزی تر است! مدلش کلا با بقیه نوشته هایت فرق  می کند.

استایلش کلاس بیشتری دارد!!

 ...

  

خدایا ! آرامشی به من عطا کن تا بپذیرم آنچه را نمی توانم تغییر دهم ،

 شجاعتی به من ده تا چیزهایی را که می توانم ، تغییر دهم ، 

و عقلی که تفاوت میان این دو را تشخیص دهم .                                ( علی شریعتی )

 

ادامه نوشته

"بهار آمد . . دوباره باید شد"


من "نیستم"
بلکه "بودم"
من یک "اتفاق زاده ام"!
درست در همان شبِ اول نگاه
که مادر سر به هوای دلم
باردار نطفه ی مهر تو شد!
غافل از اینکه تو
مرد هرجاییِ باکره ای هستی
که لمس نگاه سربه زیرت
که "فقط سایه ی بودنت" هم
باردار میکند و تولد میدهد!
تو پدر همه ی دخترهایی هستی 
که به دنیایت آوردی!
تو مسئولی مرد . . 
تو مسئول "منِ دوباره" ی منی!

من یک اتفاق زاده ام...


پ ن: یه وقتایی دوست داری عاشقانه بنویسی... :)

اولین پست فروردین92

"پیامبری از جنس من"

نه حسین . . و نه عباس . .

مرد این میدان تویی بانو!

تو که عظمت رنجت مرثیه را به سخره میگیرد و تمام غمهای زمین و مصیبتهای عالم را حقیر میکند!

نمی دانم خدایت چگونه تماشا می کردت "انسان"!

بی شک او هم داشت می گریست...

معنای بودنمان با بودنت عوض می شود زینب . . "زن" زمین . . از جنس من!

و من شک ندارم تو تنها پیامبر زنی . .

پیامبر مصیبت  . .

پیامبر صبر . .

پیامبر رسوایی . .

و پیامبر صبح صادق ...!


پی نوشت: مویه های هرساله مان را بر "غفلت خویش" به فال نیک بگیر و از بهشت برین خدایت

دعایمان کن که بیدار شویم ازین قیلوله ی سنگین تاریخ دوران!

 

اربعین91

" هستم "

از تویی که نمی شناسمت و برای تویی که مدیونت هستم...


برایت قیامت به پا می کنیم . از قیامتی که به پا می کنیم موهای تن خودمان هم سیخ

می شود . سیاه پوش می شویم ، مویه می کنیم ، اشک می ریزیم . .

شاید آنروز به رسم عادت معمول یک کمک کرم پودر به صورت بمالیم اما وجدانمان ناراحت

 می شود ، عوضش مقنعه هایمان می آید پایین تر ، تا مرز پیشانی!

مردهامان ریش می گذارند، از آن ریشهای ریشه دار . . پسرهامان شاید به رسم همان عادت

معمول موهاشان ژل داشته باشد ، اما در عوض آن ، نگاه هاشان دوخته می شود به زمین . .

به عشق تو حسین جان سعی می کنیم آ«روز ، حداقل ، آدم خوبی باشیم ، خوب!

خلوت کوچه هامان آنقدر امن است و آنقدر باهم خواهر و برادریم که آرام می شویم ؛

آرامشی که شاید هیچ جای دیگری پیدایش نکنیم . سیاه پوش می شویم ،علم به پشت

می گیریم و به هواخواهی تو به خیابان ها می ریزیم . بعد از هزاروچهارصد سال ، برعکس

انگار رفتنت به ما نزدیکتر می شود ؛ هرسال به رگ غیرتمان بیشتر بر می خورد. .

شاید به قیافه مان نیاید ، شاید به رسم مد و هجمه ی فرهنگی سیاه پوشی مان هم

دستخوش تغییرات نه چندان مطلوب شده باشد ، شاید این پوشش سیاه دیگر خیلی به

سیاه پوشی زینب نماند ، اما در هر کالبدی که هستیم ، روح بی قرارمان آرام نمی گیرد ،

حتی اگر غل و زنجیرمان کنند تک و تنها در خانه آرام نمی گیریم ؛ میاییم و این آمدن ، این

 حضور ، این بودن در میانکسانی که هستند آنقدر هستی مان ، هست بودنمان را به یادمان

 می آورد که آرام می شویم . .

اعلام اینکه من هستم آراممان می کند شاید بهتر از فلسفه دکارت!

یک هستم بدون شک . . من فکر نمی کنم ، شک هم نمی کنم ، من . . احساس می کنم

پس "هستم".

نمی دانم اگر زمان کن فیکون می شد و تو می ماندی در میان ما ، وقتی دست راستت را

می گرفتی بالا و فریاد می زدی :- "هل من ناصر ینصرنی؟"  پاسخ ما به ندایت چه بود ؟!

مایی که گاهی کوفی نما می شویم و باد دنیا ما را با خود می برد ، دستت را می فشردیم؟

نمی دانم حسین جان! اصلأ نمی دانم میان این همه واگویه دنبال چه هستم اما به پاسداشت

همه ی قدمهایی که امروز برای تو برداشته شد ، همه ی دستهایی که برای تو برداشته شد ،

همه ی دستهایی که برای تو بالا رفت ، همه ی دلهایی که برای تو لرزید ، همه ی اشک

حسرت هایی که برای آزادگیت ریخته شد ، حتی همه ی آن ادعای همدردی با زینب که شاید

کوچکترین ذره اش را هم نفهمیدیم ، برای آن ادعا ، آن رگ غیرتی که ور آمده بود، آن هواخواهی

دسته جمعی ، آن اعلام حضور به زمین و زمان که من هم هستم در کنار همه ، در میان

همه ،در این شوری که پشت کوه را می لرزاند وحدتش ، آمده ام بگویم ... : ما از تبار کیسان

ابو عمره ایم ، همان کیان ایرانی ، به رگ غیرتمان برخورده مولا ؛ حماسه ات بزرگترین درس

زندگی مان بوده و هست حتی اگر با سادگی پیرزنانه مان فکر کنیم که برای آب بود!

مولاجان ، در این زمان که یزیدیان رنگ عوض کرده و متمدن شده اند و تشنگی دنیا چیزی شده

فراتر از سادگی آب ، پیچیده تر از الف و ب ، دستهایمان را بگیر که هوای نفس با آن ظاهر

آرامش ما را با خود نبرد و جهاد برای آزادگی و آزاد مردن برایمان گواراتر از آب ارزانی باشد

که در اوج تشنگی چاپلوسی برای درازگوشان متمدن دوران ، این سلاطین جور دنیا ،

سیرابمان می کند . .

مولاجان ، نوه ی محمد ، فرزند علی ، برادر عباس!

یاری مان کن ، ناصرمان باش در فهم حماسه ای که بدون شک قهرمان آن بودی ، بگو ما

چه کنیم؟!

« کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا...»

بخاطر آن سر و سینه و زنجیر ، به خاطر آن طبل ، آن نوحه ، آن صدای گرفته ، آن پای برهنه ،

بخاطر آن غذای نذری . . .

شاید به قیافه مان نیاید اما به دلمان چرا ...!


عاشورای 91

"محمد(ص)"

امشب زمین
دستهاي آسمان را ديد قمه ميزد
بر فرق سرش
بر فرق القمر . . شق القمر!
ستارگان وااسفها ميزدند و يك به يك ميمردند از ديدن رنج زمين
كه اشك ميريخت بر چين دامنش كه:
بچه هايش را،
اين مجسمه هاي گلي فراموشكار را،
اين "اشرف مخلوقات" را،
به اجبار روي آن نشانده اند . .
شرمسار است زمين
از طعنه ي ابليسي كه امشب دف ميزند و ميخواند :
"فتبارك الله احسن الخالقين"...

بگذار بخندد و بخواند
من عاشقت ميشوم
پيامبر دين اعظم
پيامبر اعظم
پيامبري كه عظمتت
عظمت پيامت
آنچنان است كه دشمني دشمنانش
بعد از هزاروچهارصد سال فراموش نميشود!
چه ديني و چه مسلكي و چه آييني و چه پيغامي
وچه پيغام بري
چه پيمبري
چه انساني
چه محمدي!
سرت بالا باشد زمين
از ميراث فرزند صالحت!
به خودت ببال و بخند
و مستانه نعره بزن و به شور بگو
"فتبارك الله احسن الخالقين"
كه تو وارث ميراث محمدي!

٢٣/٦/٩١

" ساعت شنی "

همچون ساعت شني،
سالهاي سال،
از تو پر و خالي شده ام!
خسته ام ديگر از بس به دست روزگار افتاده ام!
خودش نميگويد اما من ميدانم هربار كه سروته ام ميكند دارد حفره ي نبودن تو را به من طعنه ميزند!
آري بزرگ شده ام . . به خيال!
اما تو بيا و اين وجود شيشه اي را به خاك بزن . . بشكن من را و مرا خالي كن از اين همه خالي كه در من است!
مي خواهم كوچك شوم
براي تو،
آنقدر كوچك كه فقط از تو پر شوم . . از تو . . كه تو مي داني آيين بزرگ كردنم را... !

"١٩رمضان ١٤٣٣"

"روز سوم"

خرمشهرجان . . . جان ایران زمین . . . نگین انگشتری سرزمین مادری!!

همچون آبشار ،

مغرور،

فرو می ریزم یپش پای تو ...

پیش پای نخلهای سر بر آسمان کشیده ات که زخم تیشه را به تعصب ریشه به جان خریدند و سر خم نکردند ...

 پیش پای غیورمردان و غیورزنانی که ناموس در خاک کردند از نگاه هرزه ای که خانه به خانه ات را جستجو می

کرد، مردان و زنانی که ماندنشان در رفتن بود ...

پیش پای هر تیر مشقی و جنگی ات که می ایستاد مقابل صدها هواپیمای میراژ اف و سوخو و موشک های

 اگزوست فرانسوی ...!

پیش پای آن شهید به معراج رفته ات، آن خلبان روزهای جنگ ، آن حسین خلعتبری که می گفت : " اگر ذره ای از

 خاک کشورم به پوتین سرباز دشمن چسبیده باشد ، آن را با خون خود در وطنم خواهم شست... "

خرمشهر . . مادر ایران من . . پیش پای رنجی که در همه ی دوران ها کشیدی ، آن چین پیشانی ات ، صبرت و

فرزندانت . . این دفینه های بی مانند . .

سر خم می کنم و سالروز آزادیت را تبریک می گویم...!

 

مسأله این است...


من معتقدم : «عذاب به دنیا اومدن بهتر از سکوت نبودنه !»

خدایا ، مرسی که هستم !

همینکه به من نظر کردی و از عدم و نیستی ، از هیچ ، شدم اشرف مخلوقاتت ، بسه ! تا آخر دنیا کافیه !

همینکه نظر کرده تم خدا ، برای من بد  کافیه !

من دنیا رو دوست دارم ؛

دنیا رو با همه ی بدی هاش ، با همه ی آدمای بدش ، با خود بدم دوست  دارم !

دنیا رو با تمام خستگی هاش ، با همه ی امانت و مسئولیتش که پشت کوه رو خم می کنه ، دوست دارم !

من حتی همین بودن رو با تمام پیچیدگی و ابهامش دوست دارم !

من دنیا رو با آخرتش دوست دارم !

من دنیا رو با تو دوست دارم !

خیلی ...!


همین !

بانو نامه

حال غریبی ست بانو!

بودن اینجا میان آدمهایی که انگار همه شبیه همند تنهایت می کند و تو می مانی که شبیه کدامشان

هستی ؟!

گم شدن میان هیاهوی چادرهای مشکی و سفید گلدار را دوست داری ،

حداقل فراموشت می دهد آن هیاهویی را که از آن آمده ای؛

تنها میشوی میان آدمهای غریبه و احساس غربت نمی کنی!

نماز می خوانی روی سجاده ی مرمری خاک خورده ی حیاط . .

 آن سجده های ناب پی در پی هفت باره که خسته ات نمی کند!

سر بالا می کنی ، گنبد لاجوردی حالت را دگرگون می کند

طرح دلت اسلیمی می شود

حالش خوب می شود ...!



" جمکران 8:40 شب،  91/2/24 "

شاید بشناسم تو را...

 

 آنقدرها بزرگ بودی که لایق اینطور رفتن باشی !

آنقدرها بزرگ بودی که رفتنت این طور استیصال و بیچارگی دشمنانت را به رخ بکشد !

آنقدرها بزرگ بودی که من ِ هیچ ، آرزوی بزرگ شدن چون تویی ، بزرگترین آرزویم شود !

من ایرانی ام

من مغرورم

من دانشجوی تو ام استاد

تا ابد ...!

شهید « مصطفی احمدی روشن »

 رفتنت ،

ماندنت ،

مبارک ...!

 

 

ارتقای ایران از نظر تولید علم به رتبه بیستم جهان مبارک !

اگر تمام دنیا ، تمام دنیا بسیج شود نمی تواند حتی فقط   یازده هزار  دانشجوی صنعتی شریف را از بین ببرد !

کجای دنیا ، با چه ابزاری ،

می توان علم را ترور کرد ؟!

 

چشمهایت را ببند...

 
آرزویی بکن...
آرزویی بکن شاید گوشهای خدا پر از آرزوی تو باشد و دستهایش پر از معجزه!
آرزویی بکن شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد!
چشمهایت را ببند...
آرزویی بکن!

"لذت یک آرزو"

 

 در کودکی آنچنان لذتی که در دزدکی مالیدن اسمارتیز قرمز به لبهایمان بود هیچ گاه در بزرگسالی

 در انواع رژهای رنگارنگ بورژوا و مای و بیو نبود . . . ( آخ خاله بازی چه زود گذشتی و من چه زود

 خاله شدم !)

 و چقدر می ترساند مرا این واقعیت نداشتن لذت دستیابی به رویاهای کودکی در بزرگسالی  . . .

 

" نکند من از رویاهایم برای خویش بتی در دوردست ساخته ام پوشالی ، که چون بدو رسم و در

دستش گیرم تکه ای چوب بیش نباشد و میان انگشتان حیرانم خرد شود. . .!! "

 

" از پشت سبیلهایت به من لبخند بزن ! "

 

مثل درویشی روضه خوان پیچیدی سمت کوی تنهایی من و چندی بعد در حالی که گوشهایم داشت

تازه به صدایت عادت می کرد در خم کوچه ، در نگاهم گم شدی . . با عجله در را باز کردمو اسکناس

به دست دویدم دنبال سایه ات : صبر کن سید ، من نذر دارم ! صبر کردی ؛  برگشتی رو به سایه ات ،

 نگاهم کردی و من مبهوت نگاه تو دیدم که از پشت سبیلت ، از پشت آن ریشهای پشمی تا سینه

آویزانت داشتی می خندیدی ! تو خندیدی و با زبان خنده ات به من گفتی : بانو ، نذریت باشد بعد

اجابت حاجتت !

رفتی و سایه ات شتابان تر از همیشه به دنبالت . . نگاه من هم که نفس زنان تا انتهای کوچه ،

تا انتهای حضورت دویده بود ، از پیچ کوچه نپیچید و تو تنها رفتی و من محو تماشای رفتنت خواستم

فریاد بزنم من حاجتم را گرفتم  در گذار تو از خلوت کوچه ام ، نغمه ات سکوتم را شکست و ردپای

خاکی ات سیاهی و سردی و براقی  آسفالت کوچه ای را شست که درونش گم شده بودم .

ردپایت هنوز اینجاست تا راه را نشانم دهد ، تا برای دادن آن اسکناس که دیگر در دستم تبدیل به یک

 لبخند شده بود ، تا بودنت بگذرم و در این گذار درویشی باشم فانوس به دست و نغمه خوان درحال

عبور از کوی سکوت و تنهایی آدمها . .  و در این عبور لبخندی بکارم بر تابلوی سر در هر کوچه که

نشانی باشد بر رسالتم ، بر بودنم ، بر به دنبال بودنت . . . 

باز هم از کوچه ام عبور کن ، گرچه حالا کوی من به اندازه ی دنیا بزرگ و به قدر دل آدمهایش گسترده !

باز هم بیا و نذار وسوسه ی تنهایی بهانه ای باشد تا سرم را به عمق تاریکی گریبانم فرو برد . .

باز هم از کوی تنهایی من بگذر نغمه خوان ، ساکن و سالک هرجا که باشم ؛ بگذار حاجتم روا شود با

یک لبخند . . .

باز هم از پشت سبیلهایت به من لبخند بزن!

 

نیایش ...

 
ای خداوند!
به علمای ما مسئولیت
و به عوام ما علم
و به مومنان ما روشنایی
و به روشنفکران ما ایمان

و به متعصبین ما فهم
و به فهمیدگان ما تعصب
و به زنان ما شعور
و به مردان ما شرف

...

 shariati.gif

 

ادامه نوشته

الهی!

الهی !

روا مدار که انسانیتم به همین جا ختم شود وبه همین حدود محدود .

الهی ، گامهایم را استوارگردان در قدم نهادن در آن راه که گسترده شده است از آنچه که هستم

به سوی آنچه که می خواهم باشم .

الهی ، رهنمایم باش در سفری که کوچیدن است از اقلیم خویشتن خویش ، از آنچه بودنم به دیار

 آنچه باید ِ بودنم ، آنچه که می خواهم باشم و آنچه که می خواهی نیز . . .

"مکث ماهی ، مکث دنیا"

 

عید می آید که تو در لحظه ی تحویل سال نو ، در دنیایی از غم و جهل و ظلم ، تردید و تبعیض و تحریم ،

دروغ و تحمت و بدبینی عام ، کم فهمی و کج فهمی و نفهمی . . . بشوی یک خوشحالی تنها ، یک

کالبد شاد نفس کش ، هیچ چیز دیگری را جز این حس نکنی  . . نفهمی . .  نبینی ، اصلأ انگار از ازل

فقط توبودی و این شور بی نظیر ، این شعف خاص تکرار نشدنی ، این لبخند ناتمام؛  هیچ واژه ی دیگری

دردنیایت معنا نشود ، ذره ذره ی وجودت باور کند که الآن هیچ چیز ، هیچ چیز مهم تر از لبخند نیست . . .

بشوی یک کودک پنج ساله  ، دو زانو بنشینی رو به روی رقص ماهی ها ، نگاهت را گره بزنی به تنگ

بلور ، تا بلکه شاید این بار ببینی مکث مای گلی را از هیجان آمدن بهار ...

توپ تحویل سال نو را که در دلت ترکاندند هول ماهی و توهم تو از خیره ماندن یک صدم ثانیه ای او بشود

 بهانه ی فریادت ، لبریز شدن احساس از تنگ بلورت ، تنگ وجودت که : - اِ . . به خدا دیدم . . دیدم این

دفعه ، تکون نخورد !. . .  انگار ماهی گلی تکان نخورد و دنیا مال تو شد ؛ خوشحالی   به همین

 سادگی . می خندی و به خنده ی بی دلیلت نمی خندند . خنده حالا اینجا دم و بازدم میشود . . .

" آری ، نوروز آمده . . لبخند بزن"

 

دستهایم را باور کن ...

 

انسان !

 می خواهم دنیایم را با تو تقسیم کنم  ، دستهایت را به من می دهی . . . ؟؟!

 

 

 آمار بازدید : 16 . . . 25 . . . 33 . . .

 دلنوشته هایت را می خوانند … فقط می خوانند …

_ خواندم ، تا آخر ، برایت نظر گذاشتم :

 _ عالی بود .

 _ بوی گلایه می داد ، گلایه هایت ر ا کم کن !

 _  فوت و فن نوشتن را می دانی .

 _ نوشته ات تکانم داد  م . هریس .

 _ لحن ساده و صمیمی و دلنشینی داری .

 _ از عشق و طبیعت هم بنویس .

 _ گل .

 _ بوس .

 _ کله ی زرد دو چشم لبخند زن

_  کله ی زرد دو چشم چشمک زن . . .

_ . . .

 برای نوشته ات ، برای دلت نظر می گذارند ! نوشته هایت را فقط خواندند ، فقط خواندند که خوانده

باشند … نفهمیدندت ، نشد که یک لحظه به کالبدت بیایند ، نشد !

راستی تو کجای دنیا بودی وقتی می نوشتی ؟  از چه می نوشتی ؟  برای که می نوشتی ؟  اصلأ آن

بوی گلایه ی نوشته ات  ؟

اگر فهمیده بودتت امروز آن سوال مسخره را …! از جوابت چشمهایش قلمبه …!

وای خدا … !! به تنهاییت برگرد … تنها بودن سخت است ، " تنها بودن در بهشت سخت تر از کویر

است ."

 اما باور کن انسان بیشترین آرامش را در دنیای تنهای خود می یابد …

 نوشته هایت را فقط می خوانند … لبخند بزن … از زیر بار غم شانه خالی کن … چشمهایت را ببند …

شانه هایت را بینداز بالا … بی خیال !!!

 

 

و اما ای کاش ...

 

ای کاش پاکن من لمس می کرد تمام غلط های املایی بشر را

 و ای کاش که مداد هرکسی دیکته ی زندگی را بی اشکال می نوشت

 یا اینکه نوک مداد بشر می شکست سرهرغلط املایی ...

 

 ای کاش ناقوس آزادی و صلح در تمام جهان به صدا در می آمد

 و دم مسیحایی عشق و ایمان از نو روح سرگردان و مرده ی بشر را بیدار می کرد .

 ای کاش بذر عدل خدا می بارید بر سر زمین و زمین جلوه ی گندم زار عدالت می شد .

 خدایا !

 کاری کن که نخشکد ریشه ی آرزوهای هیچ کسی در زمین وجودش

 و آرزوی خوب داشتن آرزوی هر کسی باشد .

 

 

 

 

 خدایا !

  آنچه را به صلاح ماست ،

 اگر دست دراز نکنیم و به تمنا نطلبیمش ، باز نصیبمان کن .

 و هر آنچه به ضرر ماست ،

 حتی اگر به دعا و زاری بخواهیمش ، از ما دور ساز !                                ( افلاطون )

 

 

 

 

 الهی !

 به لطف ما را دست گیر و به کرم پای دار که دل در قرب کرم است

 و جان در انتظار و در پیش ، حجاب بسیار ...

 حجاب ها از راه بدار و ما را به ما مگذار !                                     ( خواجه عبداله انصاری )

                                                       

خیلی دور ... خیلی نزدیک ...

 

قطار مرگ می آید و تمام مسافران این ایستگاه متروک را با خود می برد .

 مسافرانی رفته ، مسافرانی مانده و مسافرانی در راه .

 خیلی از مسافران رفته اند و به مقصد رسیده اند . خیلی از مسافران منتظرند ؛

انتظار کار آنهاست ...

 خیلی از مسافران هم هنوز به ایستگاه نرسیده اند ولی بی شک همه شان مسافر این قطار

 خواهند بود . بعضی از مسافران همیشه سوت قطار را حتی از فاصله های دور می شنوند .

  بی شک این تنها قطاری ست که ساعت آمدن و رفتن ندارد .

 اینجا هیچ کسی نگران نرفتن نیست ، نگران جا ماندن نیست ؛ لوکوموتیوران آمار همه شان

 را دارد .

  خوب گوش بده ... صدایش حتی از بی نهایت دوردست هم به گوش می رسد .

 قطار مرگ همین دور و بر است ...

 خیلی دور ... خیلی نزدیک ... .

 

 

 

 

آنکس که زندگانی وی تویی ، او کی بمیرد ؟

 زنده بی تو ، چون مرده زندانی

 وصحبت یافته با تو نه این جهانی نه آن جهانی

 زندگانی بی تو مرگی ست

 و زنده ی به تو زنده ی جاودانی ست .                                       ( خواجه عبداله انصاری )

 


 

ادامه نوشته

عبور ...

 

احساس می کنم جایی در گذر زندگی ام جا مانده ام ….

وآدمهای دور و برم ، نفسم ، غفلتم و تمام وساوس دنیا مرا در پیچ و خم کوچه های عمر،

 هرزگاهی به بیراهه کشاندند ….

 حال که در اوج تنهایی به خود می آیم ، پای برهنه به دنبال آشناترین راه می گردم ،  

درست ترین کوچه های بی نشانه ، تا شاید در انتهایش صمیمی ترین دست ، آشناترین دست

دستان خسته و ناتوانم را بفشارد ....

 آرام که شدم ، انگشتانم را به گوشه ی چادرش گره بزنم که دیگر هیچ وقت گم نشوم ،

 هیچ وقت در عبور جا نمانم ... .

 

 

 

علی (ع) می فرماید : « من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا !! »

 از ایشان پرسیدند : مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است؟

 فرمود : « دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگی ، نگریستن در

چشم  کودک یتیمی ست که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد . »

دستهایم را بگیر . . .

 

  برگشتم . . .

 با همه آنچه داشتم برگشتم . . خسته از همه بی‌تفاوتی‌ها . .

 خسته از همه لجبازی های کودکانه . . خسته از با خود بودن ، خسته از با تو نبودن . .

 

 دلتنگی ‌هایم شکل تو شده است ، خوابهایم بوی تو را می ‌دهد ، دستم شبیه

 دست‌هایت شده ، راستی دست‌هایمان چه شکلی بود ... ؟!

 

بال‌بال می‌زدم که برگردم ، پرپر می‌شدم که ببینی‌ ام ... همه زندگی ام خلاصه شده بود

 در رسیدن ... و حالا که برگشته ‌ام آیا مرا می‌بینی ... ؟

 آیا مرا نقاشی می ‌کنی ... ؟ آیا برایم باز هم می‌خوانی ... ؟

 

برگشته‌ام با همه آنچه داشته ‌ام ... نگو نمی‌شناسی ‌ام ، من شبیه دیروز تواَم ...

 تو حالا شبیه دیروز من  . . . .

                                                                                                            (فرزاد حسنی )

 

 

بزرگترهای دوران بچگی ...

 

همیشه از بزرگ شدن می ترسیدم ، از دنیای بزرگترها .

 حالا بزرگ شده ام ، دیگه از بزرگترها نمی ترسم ، از خودم می ترسم ... از دنیای خودم ...

 از گریه نکردن هام ... از سنگی شدن دلم ....

 می تونم لمسش کنم .. حسش کنم .. آره .. سفت شده ... دلمو میگم .

 شاید اونم مثل من بزرگ شده !!

 احساس می کنم هر چی بزرگتر میشم مرز دنیام کوچکتر میشه ، فکرهام دنیایی تر میشه ؛

 وای خدایا من میخوام بازم زیر چادر نمازم گریه کنم ... دلم برات تنگ شده...

 واسه اون آرامشی که لای جانمازم بود و رو دلم پهن میشد ....

اصلاً واسه همینه بعضی وقت ها اینقدر تند می زنه  داد می زنه ، می خواد بگه نمی خواد

 بزرگ بشه  سنگ بشه ، می خواد بزرگ بمونه ، چون بزرگ ساختنش ، دستای بزرگی

 اون رو بزرگ ساختدش ، نمی تونه تو دنیای کوچیک بزرگترها زندگی کنه ، نمی تونه

 به چیزای کوچیکی که اونا فکر میکنن  فکر کنه ، نمی تونه ...

 اصلاً اینجا خفه میشه ، می ترکه ، با مشت محکم رو قفس سینه میزنه ..  داد  میزنه ..

 سکوت می کنه ...

 وای خدایا کمکش کن  نذار سنگ بشه .. بمیره .. بذار بزرگ بمونه ... .

 

 

   

 

حسن بصری را گفتند :" ای شیخ ، دلهای ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند ؛

چه کنیم ؟

 گفت : کاشکی خفته بود ، که خفته را بجنبانی بیدار می شود ؛ دلهای شما مرده است

 که هر چند می جنبانی ، بیدار نمی شود !"

 

راز ...

 

چقدر شروع کردن سخته ، وقتی تو پری و دوست داری خالی شی ، ذهنت خالی شه  اما نمی دونی

 اولش رو چه جوری شروع کنی ، ولی حالا من خوشحالم . به اول نوشته ام زیاد فکر نمی کنم .

اصلاً اولش رو خالی می ذارم ...

 آره گفتم خوشحالم  چون بعد از مدتها یک ساعت برنامه ای رو دیدم که منو از زندگی کردن تو

 این دنیا ، تو این دنیای آشفته بازار ، تو این دنیای تاریک و وحشی و سیاه ، نا امیدم نکرد ؛

 نه فقط نا امیدم نکرد ، امید هم بهم داد . مصممم کرد به حرفی که می زنم ، به کاری که می کنم ،

 به فکری که می کنم ، فکری که گاهی اوقات از ترس نگاه های تحقیرآمیز دیگران ، از ترس

 طعنه های بیجا و پوزخندهای احمقانه شون جرأت به زبون آوردن ، یا حتی توان به زبون آوردنش

 رو هم ندارم ...

 بعد از مدتها احساس کردم از دیدن یه برنامه واقعاً لذت بردم و من این لذت رو واقعاً ، واقعاً حس کردم .

 خوشحال شدم از اینکه امروز زنده بودم و از زندگی روزمره خسته نشدم .

 تو این روزمرگی دوتا برنامه ی قشنگ دیدم . حرفهای آدمهایی رو شنیدم که آدم بودن . حرفهای

آدمی می زدن ، زنده بودن و خواب نبودن ؛ آدمهای دور و برم نبودن که عاشقشونم و گاهی معیت

با اونها در عین دوست داشتنشون عذابم می ده ، حرفهاشون تا نیمه های شب اشک از چشمهام

 جاری می کنه ، از گریه و فکر کردن زیاد به حرفهاشون تا صبح ، تا فردا ، تا همیشه سردرد می گیرم ؛

 نه اینها آدمهای دور و برم نبودن که عاشقشونم .. آدمهایی بودن که عاشقشون شدم ...

 اصولاً آدمهایی که تلنگرهای بزرگ بهم می زنن و تکونم می دن تا تو جاده ی زندگی خوابم نبره

 برام دوست داشتنی می شن . وقتی حرفهاشون ، آرمانهاشون ، آرمانها و فکرهای خودمو از ته ذهن و

 قلبم بیرون می کشه ، گفته هاشون بوی عشق میده ، بوی معرفت ، بوی خدا ، دوست دارم بهشون

 وصله بخورم ، قاتی شون شم ، از این جمعی که حتی یک نفرشون ، حتی یک نفر ف حرف قشنگ ،

 حرف زندگی بلد نیست که بزنه یه کم فاصله بگیرم ... نه ... بی انصافیه... من هنوز عاشقشونم ...

 

 بیشتر از حرفهای دور و بری هام که باز هم عاشقشون هستم ، ناتوانی خودم عذابم می ده ، عذاب

 می کشم وقتی نمی تونم حتی یه تلنگر ، حتی یه سقلمه ی کوچک به پهلوشون بزنم که چرا

چشمهاتو  می بندی ، چرا اینقدر راحت می خوابی ، تو انسانی و مسلمون ، چرا انسانیت و اسلامیتت

 رو اینقدر بی تعارف ، بی منت به دست باد نسیان می دی ؛ چرا یادت می ره هنوز داری تو دنیایی

 زندگی می کنی که ابلیسی سوگند خورده به فریبت هم ، داره توش زندگی می کنه .

  احمقیت آدمها باورش سخته ، سخت ، تحملش سخت تر ، خودت احمقی شاید ، نمی دانی !!

 حتی اگر احمق باشم و فریب خورده ، فریب خورده ی سیاستی بزرگتر ، حداقل مسئول فکرم بودم ،

 برای فکری که کردم دلیل داشتم ، ساعتها جستجو ، اینترنت ، کتاب ، سخنرانی ، زمان ، فکر ،

  قضاوت و دعا ....

 

سعی کردم فلش و جهت حرکت فکری ام خدایی باشد . حتی اگر اشتباه هم کرده باشم ، با تلاش بوده

و ناخواسته ، نه تحت تاثیر یکی دو شبکه ی ضد اسلامی و صهیونیسمی ماهواره ای ، نه تحت تاثیر

 قیمت گوشت و پنیر سرکوچه ، نه تحت تاثیر غربزدگی ؛ غربزدگی ، منشا تمام ناامیدی ها ، کمبود ها ،

 خود کم بینی ، بی غیرتی ، فراموش کردن ارزش ها ، فراموش کردن ازدست داده ها و بدست آورده

 هایمان ، اصالتمان ، اصلمان و خلاصه منشا تمام رنج ها و عذابهایی که در جانمان رخنه کرده و از ما

 مرده ای ساخته نفس کش ، نفس هم نکشد باز مرده ست ، در تاریخ مرده ست ، در هستی ....

 چارپایانی ناطق که به استثنا بر روی دو پا راه می روند . چارپایی که فقط می خورد و لذت می برد و

 هرجا بتواند و زورش برسد ، چنگ می اندازد و حق پایمال می کند .

 می خورد و لذت می برد و جز این چیزی بلد نیست ، فکر ندارد ، معرفت نمی داند ، قدرت تشخیص

 ندارد ، قضاوت ندارد ، هیچ ندارد ، فقط نام آدمها و کالبد آنها را دارد ، ضعیف است ، قدرت باد به

 هرسمت وزید ، آن سمت می شود قبله اش ، مسیرش و تعظیم می کند ، رکوع می کند ، سجده

می کند ... آدمی که به راحتی با هر بادی به باد می رود .

 و شیطان کمی دورتر ، دورتر از خدا به او ، دست به سینه و خرسند ، درحالی که برق شوق چشمانش

 به افلاک می رود ، پوزخندی می زند و می گوید فتبارک اللهُ احسن الخالقین ....

 

و چه رنجی ست بودنمان ، کاش هیچ وقت نمی آفرید مان خدا .

 چه رنجی ست نفهمیدن ، نفهمیدن و گفتن این حرف که :« واقعأ تو این هزاروپونصد سال ، هیچ عربی

 نتونسته یه سوره ی سه آیه ای مثل سوره های قرآن بیاره ؟!» گفتنش عذابمان می دهد ، برای عذاب

 نکشیدن اولش یه اعوذ بالله می گوییم . بازم عذاب می کشیم ولی می گیم .

 آره خدا ، نفهمیدن سخته و رنجه ، عذابه .

 ومن امروز چقدر فهمیدم که نفهمیده بودم که نمی فهمم و چقدر عاشق قرآنت شدم ...

 و مهمون برنامه چقدر قشنگ می گفت « فان مع العسرأ یسرا ، ان مع العسرأ یسرا » . گویا زیباترین

 جمله ای بود که به عمر خود شنیده بودم .

« (1) پس قطعأ (2) با هر سختی آسانی هست ،(3) قطعأ (4) با هر سختی آسانی هست » .

 چقدر امید بخش است تأکید چهارباره ی خدا در این آیه بر آسانی همراه سختی ، آسانی ، راحتی ،

آرامش و گشایش و پیروزی همراه سختی .. بعد از سختی .. بعد از تحمل عسر و سختی ...

  سختی « العسرأ » اسمی ست معرفه ، یعنی سختی هایی که ما می شناسیم و درکش می کنیم

 و آسانی « یسرا » اسمی ست نکره ، یعنی آسانی هایی که ما نمی شناسیم و از آنها بی خبریم ،

 آرامشی ازجانب خدا ...

 ........

 اسم آن برنامه ، راز بود .

 

 

 

  

بعضی ها وارد زندگی ما می شوند و خیلی سریع می روند

 بعضی برای مدتی می مانند ، روی قلب ما رد پا باقی می گذارند

 و ما دیگر هیچ گاه ، همان که بودیم ، نیستیم !

 

حرف دل ...

 

وای خدایا در زندگی هیچ چیز به اندازه ی نفهمیدن دیگران آزارم نمی دهد .

 باورم نمی شود که نمی فهمند ، نمی فهمم که چطور نمی فهمند . نفهمیدن خودم زیاد آزارم نمی دهد

 چون معمولاً آدم ها خودشان نمی فهمند که نمی فهمند ، فکر می کنند که می فهمند . اما شاید تفاوت

 من با آنها در این باشد که من دوست دارم بفهمم . قضاوتی که می کنم برایم مهم است ، خیلی مهم

 است ، از قضاوت اشتباه مثل انجام عمدی یک گناه کبیره ی نابخشودنی می ترسم .

 اما آنها دوست ندارند بیشتر بفهمند ، دنبالش نمی روند ، به همان فهمیدن کم خود قانع اند .

 راضی شان می کند . چون همرنگ جماعت عظیم ناچیز دور و بر خود می شوند . تنها بودن سخت

  است . همرنگ دیگران نبودن سخت است .اطرافیانت را دوست داری ، به قول معروف  صله ارحام

 می کنی ، صله رحم هم که در سکوت نمی شود .

 پنجاه نفر آدم که مثل هم فکر می کنند و تایید حرفهای همدیگر بهشان پشت گرمی و احساس

 رضایت می دهد ، اگر هر کدامشان فقط یک جمله بگوید که مخالف فکر تو باشد ، آخر مجلس  انگار

 بمبی در مغزت منفجر شده است .

 خصوصاً اگر تو جای بچه آنها باشی و به حکم کوچکتر بودن به حرفت بهایی ندهند و انگ نفهمی را

  بر پیشانی تو بچسبانند .

 سکوت را ترجیح می دهی و دوست داری دوباره به تنهایی خودت برسی . در تنهایی خودت ،

 تو هستی و وجدانت . عقل و فکرت جای تو حرف می زنند . از تجربیاتشان ، چیزهایی که دیده اند

 و شنیده اند و باورشان دارند می گویند و وجدانت فارغ از تمام قید و بندهای دنیا قضاوت می کند .

  قضاوت درست برایش فقط زدن یک حرف نیست ، مهم است خیلی مهم ؛ مثل خودت از قضاوت

 اشتباه می ترسد . مثل انجام عمدی یک گناه کبیره ی نابخشودنی می ترسد ....

 

 چطور آدم ها اینقدر راحت با تضاد های درونی خود کنار می آیند . آدم یا یک چیزی را قبول دارد یا نه ،

 هیچ حد وسطی وجود ندارد . مگر آنکه برایش اصلاً مهم نباشد که چه می گوید ،چه چیزی را قبول

 دارد ، فقط به رنگ جماعت اطرافش تغییر رنگ دهد ، تا راحت باشد ،  تا مجبور نباشد برای حرفی که

 می زند ، برای چیزی که قبولش دارد ، به اندازه ی تمام  فکر های بی فکر مخالفش که با اشتیاق

 زل زده اند بهش تا هل شود ، تا نداند ، تا ضایع شود ، مدرک و دلیل و منطق بیاورد .

  اگر فن بیان ندانی کارت خیلی سخت است ، بیشتر عذاب می کشی ؛ منطق درستی را که

 باورش داری ، چیزهایی را که مدتها به دنبالش رفته ای و می دانی ، نمی توانی هنرمندانه با بازی

  واژه ها به زبانش بیاوری . اصلاً همه ی واژه های دنیا در ذهنت گم می شوند ، بهم می خورند .

 اگر اعتماد به نفس کافی هم نداشته باشی که دیگر عذابت اشد می شود .

  این قرمز شدن بی موقع لپها و لرزش صدای ناخواسته دیوانه ات می کند ، حالت از خودت بهم

 می خورد ، سکوت را ترجیح می دهی ، سعی می کنی با قضاوت درست خودت راضی ات کنی ،

 باز سکوت می کنی اما این سکوت عذابت می دهد ، به خدا فکر می کنی آرام می شوی ....

 

پیش خودت آرزو می کنی که ایکاش می شد همه ی این آدمها برای یک لحظه به کالبد تو می آمدند ،

 جای تو می شدند . فکرت را می فهمیدند و باز می رفتند ، بعد ، قضاوت می کردند .

 آن وقت خیالت راحت می شد و آن لحظه عمیق ترین و راحت ترین نفس عمرت را می کشیدی .

 دنیا همین است ، نبرد دائمی وجدان ها ....

 و آدمی در کش و قوس این نبرد ها روزگار می گذراند .

 گاه به پشت سپرهایی می رود که به دستان قدرتمند تر و ثروتمند تری چسبیده اند . تعداد این سپرها

 زیاد است ، آنقدر زیاد که پشت آن یحتمل جان دنیایی ات در امان می ماند و اما اگر لحظه ای

  سپری که تو پشت آن عین یک ترسو مخفی شده ای به اشتباه یا به عمد کنار رود ،

 می میری و آن موقع دیگر مرده ای ... برای همیشه ... .

گاهی نیز تصمیم می گیری و دلت ، فکرت ، وجدانت ، فرهنگت ، اصالتت و فطرت انسانی ات ، تو را به

پشت سپر ایمان ، عدالت و عشق حقیقی می برد . دستانی که این سپرها را به خود گرفته اند 

همه شان خیلی محکم نیستند ، قدرتمند نیستند ، به رنگ های مختلف هستند ، سفید ، سیاه ،

سرخ و زرد و . . . ، از دستان لاغر و استخوانی پیرمردی که در زمین های غزه زیتون می کارد تا دستان

روشنفکرانی که سالها قلم به خود داشته اند . پشت این سپرها قایم نمی شوی ، می جنگی ، 

به مردن فکر نمی کنی ، اینجا فعل مردن صرف نمی شود ، شهید می شوی . . .

گاه سراسیمه به میدان نبرد می آیی ، بی هیچ سپری ، خاکستری می شوی ، می گویی نه سیاهی

نه سفید ، هم سیاهی هم سفید ، فکر می کنی اینطوری شاید کسی با تو کاری نداشته باشد و

در امان بمانی ، هستی و وجدانت از هردو گروه ضربه می خورد ، ضربه می خورد و عذاب می بیند ،

در آخر هم می میری مثل همه ، نه به کفر می میری ، نه شهید می شوی ، فقط می میری و زندگیت

 را تمام می کنی ، همین .

 

 

 

 خدایا ! اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میار که زرنگی های حقیر و پستی های

 نکبت بار و پلید این شبه آدمهای اندک را متوجه شوم ؛

چه دوست تر می دارم بزرگواری گول خورده باشم  تا همچون اینان کوچکواری گول زن ! 

                                                                                                           ( علی شریعتی )